!!!نخاله ها!!!

سلام سلام سلام...بعد از یک ماه رفتن کلاس زبان چهارشنه به سلامتی تموم میشه!بگین به سلامتی...خب بریم سر داستان...

سال اول و دوم و سوم راهنمایی توی مدرسه ی فرزانه بودیم.دوسال اول خانم میرزایی و سال سوم خانم صراف ناظممون بودن.بگذریـــــــــــــــم...سال دوم راهنمایی بودیم.من بد بخت فلک زده به اصرار بچه ها توپ والیبالم رو بردم مدرسه...زنگ تفریح با بچه ها توی کلاس بازی میکردیم که...پدر مدرسه اومد توی کلاس و نگاهی کرد و رفت.ما هم بی تفاوت از این موضوع به بازیمون ادامه میدادیم.غافل از این که بعد از دو سه دقیقه با خانم میرزایی اومد...اصل کار خانم میرزایی توی کلاس ما به خاطر لامپی بود که روشن نمیشد.تا اومد توی کلاس بچه ها توپ رو به من دادن و منم انداختمش توی یکی از نیمکت ها.میزایی بلافاصله گفت که توپ رو بدیم.بچه ها وجود توپ رو توی این کالس انکار کردن ولی زیر بار نرفت و توپ را خواست.منم مجبور شدم و بهش دادم.تا یک ماه دنبال توپه بودم تا از دفتر بگیرمش.موفق شدم ولی با کلی التماس و تعهد و ناز و نوازش...

نوشته شده در دو شنبه 28 مرداد 1392برچسب:,ساعت 11:23 توسط فاطمه| |

سلام.خــــــــــــــــب میریم سر سال دوم راهنمایی...

کلی تدارک دیده بودیم تا روز معلم رو جشن بگیریم.پچه های کلاس هم که از خداشون بود...روز معلم دبیر های خوبی سر کلاسمون میومدن(جنبه داشتن) داشتیم و اگه جشن میگرفتیم گیر نمیدادن.بادکنک های یه سری بر از آب و بادکنک های یه سری پر کاغذ کردیم و منتظر دبیر موندیم.قبل اومدن دبیر یه سری از کاغذ هارو کف زمین پخش کردیم و چند تا بادکنک ول کردیم توو کلاس.چراغ خاموش شد و همه ی بچه ها قایم شدن.ساده بود...اما پر از دردسر!!!دبیر که اومد حسابی خوشحال شد.تا زنگ آخر به همین روال ادامه پیدا کرد.فکر میکردیم چون جشن میگیریم برای دبیرها اون هام هم درس رو بیخیال میشن ولی بدتر شد.زنگ آخر و اواخر ساعت که بچه خسته و گیج و منگ بودند ناظم مدرسه پیداش شد...ناظم اومد و خرمونو چسبید...گفت خیلی سر و صدا کردیم و بقیه کلاس ها آروم بودن!خلاصـــــــــــــــه...هیچی دیگه...تنبیه شدیم.تا یه هفته باید توی حیاط مدرسه کلاغ پر میرفتیم

                                            هرچی سنگه مال پای لنگه

نوشته شده در شنبه 26 مرداد 1392برچسب:,ساعت 13:32 توسط فاطمه| |

 

 

 

نظر یادتون

 

 

نرههههههههههههههههه

نوشته شده در جمعه 25 مرداد 1392برچسب:,ساعت 10:53 توسط فاطمه| |

سلام.به احتمال زیاد این آخرین خاطره از سال اول راهنمایی براتون تعریف کنم...آخه دیگه چیزی یادم نمیاد!میدونم مغزم نم کشیده...بگذریـــــــــــــــــم!

والا نمیدونم کی بود ولی هرکی بود صددرصد از کلاس ما نبود.سوژه ی مورد نظر ما یه شکلک بزرگ روی بخاری کلاس کشیده بود.بیشتر بچه ها در فکر این بودند که کار چه کسی ممکن است باشه تا برن حالشو بگیرن...بقیه هم دنبال راهی برای برطرف کردن شکلک بودند.فاطمه که چاره ای جز فکری که داشت پیدا نمیکرد دست به کار شد.زنگ تفریح کارش تمام شد.شکلک کاملا با پاک کن پاک شده بود!همگی ما که بخاطر زنگ تفریح از کلاس خارج شدیم بعد از خوردن زنگ وقتی به کلاس برگشتیم دود تمام کلاس رو گرفته بود.بو بوی سوختگی بود.سوختگی چیزی مثل...پاک کن!!!پنجره ها رو باز کردیم و سعی کردیم با کتاب هایمان دود را از پنجره خارج کنیم.اما اوضاع بدتر شد...من بدبخت اتفاقی...اتفاقیا...دستم به لوله ی بخاری خورد و...افتادمرددزمانی که همه ی ما هنوز در شک بخاری بودیم در کلاس باز شد و ناظم مدرسه با عصبانیت وحشتناکی وارد کلاس شد و وقتی بخاری رو اونطوری دید بیچاره عصبانیتش فوران کرد.چشمتون روز بد نبینینـــــــــــــــــــه...دو نمره از انضباط همهمون کم کرد.تر و خشک باهم سوختیم دیگه...همین

نوشته شده در چهار شنبه 24 مرداد 1392برچسب:,ساعت 9:30 توسط فاطمه| |

توو هر مرحله از زندگی که باشی

 

خدا یه پله ازت بالاتره

 

نه به خاطر این که خداست...

 

برای این که دستتو بگیره!!!

نوشته شده در سه شنبه 23 مرداد 1392برچسب:,ساعت 13:0 توسط فاطمه| |

 سلام.ببخشید که چند روز آپ نکردم.خب بریم سر داستان امروز...هنوز سال اول راهنمایی هستیم!

چند روز قبل تعطیلی مدارس و عید نوروز نمونده بود.طبق معمول همیشه و هرسال بچه ها بی حوصله و دبیرها خسته لز خانه تکانی بودند.زنگ تفریح به گوشمون رسید که همه ی کلاس ها به جز کلاس ما در و دیوار و پنجره و...کلاسشان را تمیز کردند.حتی بیخیال ترین کلاس بین تمام کلاس ها هم این بار به فکر بوده است.برای کلاس ما افت داشت اگر این موضوع را جدی نمیگرفتیم.پس تصمیم گرفتیم که ما هم کلاس را تمیز کنیم.قرار شد هر کسی چیزی بیاورد.فردای آن روز همه چیز آماده بود.سه تا از مخ زن های حرفه ایمون رو فرستادیم تا مخ دبیرها را بزنند و به کلاس نیایند یا حداقل درس ندهند.چون نیومدن دبیر به کلاس غیر ممکن بود روی درس ندادن دبیر کارکردند...اما متاسفانه بی فایده بود!!!مجبور شدیم زنگ های تفریح وارد عمل بشیم.زنگ آخر تقریبا کارمون با موفقیت تموم شد.اما...بعد عید...چشمتون روز بد نبینه...دیوار ها پر از خط خطی و یادگاری...دیگه نمیشد روی تخته سیاه چیزی نوشت(به احتمال زیاد چرب شده بود)که تا آخر سال تحصیلی با بدبختی درس خوندیم.والا اگه کلاسو تمیز نمیکردیم سنگین و رنگین تر بودیم

نوشته شده در سه شنبه 22 مرداد 1392برچسب:,ساعت 16:55 توسط فاطمه| |

سلام...

اولین روز شیطنت این گروه رو براتون تعریف میکنم....

یادمه سال اول راهنمایی بود و اولین سالی بود که با مرضیه دوست شده بودم.دختری درس خون و در عین حال شیطون.با فاطمه خیلی سلام علیک نداشتم و حرفی نمیزدم.مطهره هم اصلا توی کلاس ما نبود و سال سوم باهاش آشنا شدیم.اواسط سال تحصیلی بود که دبیر ادبیات خانم صفایی به دلیلی نامشخص سرکلاس نیومد و شایع شده بود که قراره یه دبیر ادبیات دیگه ای که از لحاظ اخلاقی خیلی وحشدناک بود و همه ازش میترسیدیم بیاد سر کلاسمون.بعد از تحقیقاتی که بچه ها از دفتر کردند به این نتیجه رسیدند که این شایعه درسته!!!همه دنبال بهونه ای بودند تا یه بلایی به سر این دبیر بیارن تا از کلاس بره بیرون.مرضیه یه فکر جالب به سرش خورد.همه ی بچه ها را ساکت کرد و نقشه ای که داشت را گفت.وقتی تصبیت شد یه لیوان از بچه ها گرفتم و سریع خودمو به آبخوری رسوندم و لیوان رو تا سرش پر آب کردم.درحال برگشت سرکی به دفتر کشیدم.خبری از دبیر نبود.خشک شدم...باخودم گفتم نکنه رفته باشه کلاس!!!تنها کاری که میتواستم بکنم این بود که بدوم و هرچه زودتر خودمه به کلاس برسونم.از پله ها بالا رفتم و تا به در کلاس رسیدم آب دهانم خشک شد...دستام یخ کرد...در بسته بود! آروم آروم جلو رفتم و در زدم.در را که باز کردم دبیر نبود. رفتم توو...آب رو رسوندم به مرضیه و نشستم.مرضیه سریع کارشو شروع کرد.حدود سه چهارتا گچ رو ریخت تو آب و با یه خودکار همش زد...وقتی خوب گچ حل شد  ریختش روی صندلی دبیر.یکی از بچه ها گفت:اگه نره بیرون چی؟اصلا اگه بفهمه چی؟...مرضیه با استرسی که همیشه در این لحظات حساس داشت گفت:اگه تو هیچی نگی نمیفهمه...بعدشم بر فرض که نره بیرون وقتی زنگ تفریح بخوره آبروش پیش همه ی بچه ها رفته و کارش ساختس!کار مرضیه تموم شد و حدود 5 دقیقه بعد از کار سروکله ی دبیر پیدا شد...نشست...نشست روی صندلی.مرضیه آروم دم گوشم گفت:تمومه...دبیر انگار اصلا متوجه نشده بود که صندلی خیسه!بچه ها از این بی حسی خنده ی شان گرفته بود.وقتی بلند و شروع به حرکت کرد همه روده بر شده بوند از خنده.اما کسی صدایش در نمی آمد.شیطنتی که مرضیه انجام داده بود تا بچه ها از یهد ببرند  که چه دبیری سر کلاس است.کلاس که تموم شد دبیر تازه متوجه موضوع شده بود...اما...از نمره انضباط هممون کم شد!!!

نوشته شده در یک شنبه 20 مرداد 1392برچسب:,ساعت 16:9 توسط فاطمه| |

پیچك دات نت قالب جدید وبلاگ