!!!نخاله ها!!!

دوران دبستا ن خوبی داشتم.ولی اصلا بچه ی شر و شیطونی نبودم.اگه توی راهنمایی با مرضیه و کلا بچه های نخاله دوست نبودم قطعا بچه ی آرومی بودم...بگذریم...شاید اواخر یا اواسط سال تحصیلی بود.دقیق یادم نیست!پنجره ی کلاس طوری بود که میشد چندتا خونه رو دید.یه روز دبیر نیومده بود و ما آزاد بودیم.بچه ها حسابی شلوغ کرده بودن.مر رفتم توو تاقچه نشستم و بیرون رو نگاه کردم.مرضیه اومد بغلو نشست روی تاقچه و گفت:چته؟سرمو تکون دادم و گفتم:هیچی.به طور خیلییییییییییییی اتفاقی چشمم به پسری افتاد که روی ولچر بود و توی تراس خونشون داشت اطراف رو نگاه میکرد.به مرضیه گفتم:هی...اونجا رو.مرضیه برگشت به سمت پنجره و گفت:به به به...عجب خوشگله...گفتم:ای بابا تو به این هم رحم نمیکنی؟ماشالابه تو.کلاس ساکت شد.همه ی بچه میخواستن ببیننش...یه سری اومدن رو تاقچه و بقیه از پایین سعی میکردن یه چیزایی ببینن.بچه ها نمیدونم چشون شده بود...انگار تاحالا پسر ندیده بودن...کلا بی جنبه بودن.انقد به شیشه ی پنجره فشار اومد که آخر...شکست!!!دیگه بدبختی از این بالاتر؟؟؟پسره که متوجه ما شده بود و فهمید که چرا شیشه شکست روده بر شده بود از خنده...

هیچی دیگه دار و ندارمونو گذاشتیم تا شیشه بخریم

نوشته شده در چهار شنبه 6 شهريور 1392برچسب:,ساعت 12:46 توسط فاطمه| |

سلام.امروز رفتم یه سر بیرون.توی خیابون هشت بهشت داشتم با اتوبوس میفتم به سمت خیابون نشاط(بچه ها ی اصفهان قطعا این محدوده رو میشناسن)توی اتوبوس دبیر علوم سال سومم رو دیدم.پیاده میرفت.تا بهم نگاه کرد سرمو تکون دادمو سلام کردم.اون هم سلام کرد و لبخند زد . نمیدونم کجا میرفت!فضولیم گل کرده بود اما نشد بفهمم...

نوشته شده در چهار شنبه 6 شهريور 1392برچسب:,ساعت 12:16 توسط فاطمه| |

پیچك دات نت قالب جدید وبلاگ